بکتاشبکتاش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

بکتاش

از پله بالا رفتن بکتاش

عزیزم پنجشنبه 19مرداد ماه 91 وقتی بعد از ظهر رفتیم خونه مامانی خاله و مامانی بالای پله ها وایساده بودن و بشما رو تشویق میکردن که بری بالا شما هم دونه دونه پله هارو رفتی بالا انگار که از قبل خودت بلد بودی در صورتی که تا حالا این کارو انجام نداده بودی کلی برات دست زدیم و ازت فیلم گرفتیم که بعداً ببینی ...
21 مرداد 1391

آتلیه رفتن بکتاش

چهارشنبه 18مرداد91 من و شما وخاله مریم قرار بود بریم آتلیه کاج توی سعادت آباد بعد از ظهر از ساعت 3 خوابیدی تا 5 ما هم ساعت 6 وقت داشتیم مامان هر کاری کرد که شمارو بیدار کنه نتونست البته همیشه کمتر از این می خوابیدی نمیدونم اونروز چت شده بود خلاصه به زور بیدارت کردم و بردمت حمام و لباس خوشگل کردم تنت و رفتیم دنبال خاله مریم و رفتیم آتلیه توی راه هم ی کمی خواب آلو بودی وقتی رسیدیم اونجا همه چیز برات تازگی داشت و انگار که اصلال از محیط خوشت نیومده باشه   ما هر کاری که کردیم شما ی کمی بخندی و توی عکس خنده رو باشی نشد که نشد یک ساعت هم وقت صرف کردیم خلاصه از توی 40-50 تا عکسی که گرفتن ازت فقط یکیش خوب شده بود دیگه ...
21 مرداد 1391

اولین باری که بکتاش رفت توی دریا

  روز نیمه شعبان با دوست بکتاش آقا پوریا     که ١سال از بکتاش بزرگتره رفتیم شمال سمت رشت بچه هارو بردیم  سمت جنگل فوشه که خیلی زیبا بود مثل بهشت یرودخونه خیلی قشنگ هم وسطش بود که بچه هارو بردیم توی آب کلی کیف کردن و بازی کردن و لی چون آبش سرد بود فقط دست و پاهای بکتاش و کردیم توش می خواست سنگای کف رودخونه رو بگیره و برداره بخوره تا حالا ی همچین جایی رو ندیده بود خیلی خوشش اومده بود و دیگه دوست نداشت برگرده فرداش روز جمعه رفتیم   دریای زیبا کنار تا بکتاش و ببریم توی دریا بازی کنه قایقی رو که مامان بزرگش از مکه براش آورده بود و باد کردیم  و بکتاش و&n...
19 مرداد 1391

مسافرت بکتاش در مرداد90 به متل قو

سلام عزیزم   پنجشنبه دوزادهم مرداد من و شما و بابایی بعد از ظهر ساعت ٤ راه افتادیم سمت شمال ویلای بابا جونی اوناهم صبح زود رفته بودن توی راه کلی از سرو کله مامان بالا رفتی و کلی مامان و خسته کردی دیگه فقط آرزو میکردم هر چی زودتر برسیم اگه این آهنگای چرا توی موبایلم نبود که دیگه هیچی راه خیلی خلوت بود واسه همینم ساعت ٨اینطورا رسیدیم و از اینکه رسیدیم شما هم خیلی خوشحال شدی چون تو بغل مامان خسته شده بودی و مامانی اینا و خاله رو که دیدی کلی خوشحال تر شدی شبم ساعت ١١رفتیم کنار دریا و نشستیم شما هم که توی کالسکه بودی و کلی ذوق میکردی و خوشحال بودی و تا ساعت ١ هم که برگردیم انگار نه انگار که باید بخوابی خلاصه فردا صبح هم دوباره رفتیم د...
19 مرداد 1391

مسافرت بکتاش بدون باباش

  سلام عزیزم روز سه شنبه سوم مرداد ماه ١٣٩١ من و بکتاش عزیزم و مامان بزرگت و خاله و دوستای مامانت رفتیم کیش بهمون خیلی خوش گذشت علی رغم اینکه چون بابا کار داشت و نمی تونست بیاد و ما فکر می کردیم که بهمون خوش نمیگذره ولی خوش گذشت اولین کاری که توی مسافرت یاد گرفتی این بود که وقتی بهمون تغذیه بین راه رو دادن و ما آب میوه رو گذاشتیم دم دهن شما بعد از ی کمی ور رفتن یاد گرفتی که قشنگ با نی آبمیوه بخوری انقدر خوشگل خوردی این اولین مسافرت با هواپیمات بود قبل از این با هواپیما هیچ جا نرفته بودی وقتی هم که از زمین هواپیما بلند می شد کلی ذوق میکردی و رفتی بغل خاله و از پنجره بیرون و نگاه کردی برات خیلی عجیب بود اینو از نگات میشد خوند ...
8 مرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بکتاش می باشد